کتاب مدیر مدرسه/ جلال آل احمد
مدیر مدرسه سریعالتوضیح و راحتالهضم و سهلالفهم است. ساختار زمانیاش خطی -از ماههای آغازین سال تحصیلی تا پایان آن، با زاویۀ اول شخص و ساختار مدرنیستیِ خردهپیرنگ، با یک شخصیت اصلی در مکانی معلوم (مدرسه)، و با رخدادهایی که اول شخص را از نقطۀ نخست -انتصاب به مدیریت یک مدرسه- به نقطۀ انتها -استعفا- میرساند؛ بنابراین و با این تعاریف کلی، تمرکز کتاب –ظاهراً- بر درونیات، افکار و عقاید و کشمکشهای درونی شخصیت اصلی است؛ شخصیتی که به هر دلیلی میل مدیر شدن داشته و پس از پایان سال، عطای مدیریت را به لقاش میبخشد و خلاص. با این کلیات، اولین سؤالی که دربارۀ «درام» ِ مدیر مدرسه مطرح میشود، علّت کنشِ نخست است؛ علّت میل به مدیر شدن. در کتاب، علّت خستگی از تدریس و معلمی بیان میشود: «از معلمی اُقم نشسته بود» یا «باز باید برمیگشتم به این کلاسها و انشاءها و قرائتها و چهارمقاله و قابوسنامه و سالنامۀ فرهنگ و اینجور حماقتها»؛ امّا در عین حال مشکلی وجود دارد که منطق درام را زیر سؤال میبرد: شخصیت داستان حتّی در ابتدا که تقلا میکند برای مدیر شدن، اصلاً رمقی به مدیریت ندارد. و بدتر اینکه در طول فصول ابتدایی، به هر بهانهای به سرش میزند که استعفا بدهد؛ در صورتی که همه معلمها میدانند مدیریت سخت کاری است، و مدیر جماعت -آن هم در روستایی دورافتاده- پیرش درآمده است! پس این بیرمقی، علت خاصی دارد که خواننده ازش چیزی نمیداند؟ -مثلاً علتی فرامتنی و خارج از متن؟ در واقع شخصیت اصلی داستان یک چیزیاش هست که معلوم نیست! انگار یک آرمانگرای اینک سرخورده مثلاً قصد فرار از اجتماع خشمگین داشته باشد؛ امّا این گزارهها که در امر شخصیتپردازی مشهود نیست! این شخصیت دقیقاً کیست که چیزی ازش نمیشود فهمید؟ با همین پرسشهاست که مشکل نخست عیان میشود: این شخصیت داستان نیست که شرایط از زبانش گفته میشود بلکه خودِ شخصِ «جلال آل احمد» است. وگرنه خواننده باید در ابتدا از شرایط اجتماعی و فرهنگی آگاه -که خستگیِ غیر دراماتیک شخصیت داستان را درک کند. در صورتی که اکنون برای فهمِ کیستی شخصیت باید نویسنده و زندگی هنری، اجتماعی و سیاسیاش را به کتاب سنجاق کند که بالأخره دریابد قضیه از چه قرار است! در این صورت برای درک مخاطب از کنش اولیه، و احوال شخصیت داستان، و سرنوشت و شاید تحولی که نمود مییابد، باید به مدیر مدرسه چند کتاب دیگر را متصل کرد. حالا قضیه چیست؟ و اصلاً اگر «جلال» خود و تمام زندهگیاش را -بی هیچ تمهید دراماتیک- و بهزور در شخصیت مدیر مدرسه جای داده، توجیهی که از فرامتن نشأت میگیرد، تشریحش از سردرِ مدرسه آغاز میشود: «شیر و خورشیدش که آن بالا سر سه پا ایستاده بود و زورکی تعادل خودش را حفظ میکرد»! -یک کنایۀ سادهانگارانه کافی است که آقای مدیر مدرسه بیآنکه بداند دارد حرف جلال میزند. در واقع مشکل اینجاست که آقای «آل احمد» در راستای چپزنیهاش دارد کنایۀ سیاسی میزند؛ امّا اگر سایۀ پُررنگِ نویسنده را از کتاب حذف کنیم -که عجیب زیادی میکند- نه موقعیت و نه شرایط اجتماعی و سیاسی -حتّی در حد اجمالی و معقول- توضیح داده نمیشود، و به تبع رخوتِ مدیر مدرسه غیر نمایشی و واقعیتنماست؛ نه واقعگرا. میگذریم و میرسیم به نقطۀ اتکای «درام»؛ یعنی تحول شخصیت که باز همان مشکل نخست عرض اندام میکند: وقتی علّت کنش نامشخص است، و وقتی شخصیت به جای رفتاری معقول نسبت به مدیر شدن، رفتاری رخوتانگیز از خود نشان میدهد، وقتی در طول فصلهای مختلف آقای مدیر بارها عزم استعفا میکند، دیگر پایان کار نه حسی منتقل میکند و نه هیجانی از بابت رهایی منصبی چنین دهان پُر کن، و نه تحولی صورت پذیرفته. در واقع ایراد اصلی کار این است که مدیر مدرسه بین احوال درونی نویسندهاش و رفتار شخصیتی که باید میداشته گیر کرده. مثلاً یک جایی شخصیت متوجه میشود که مدیر قبلی مدرسه زندانی سیاسی است، و میگوید «لابد کلهاش بوی قرمهسبزی میداده» -که نویسنده دارد شکستهنفسی میکند- و یک جایی خودِ نویسنده است که -بدون توضیحِ خود- در کسوت تازه-مدیر قرار میگیرد و به جای رفتارهایی معقول، یکجور بروز روشنفکرانۀ سرشار از خستگی از خود نشان میدهد که اصلاً در درام نمینشیند. از این روی ستون محکم درام مدیر مدرسه که رشد شخصیتش است در فصول ابتدایی فرو ریخته و در پایان چیزی برای عرضۀ نویسنده نمانده که خودش را -و داستان کتاب را- پیشتر لو داده است. فکر کنید اگر این شخصیت با هزار امید و آرزو -و خسته از تدریس و تکرار و روزمرّگی، و با یک اندیشۀ پرداختشدۀ سیاسی- مدیر یک مدرسه میشد و با دیدن شرایط نابهنجار اجتماعی و سیاسی، سر سال نشده میگریخت، آنوقت با «داستان» مواجه بودیم. در صورتی که «داستان» ِ مدیر مدرسه تنها به قصد توضیح خودِ نویسنده –و بدون شخصیتپردازی- به نگارش درآمده است. ضمن اینکه تازه وقتی گفتهها و نوشتههای «آل احمد» -به خصوص «غربزدگی»- را سنجاق این کتاب بکنیم، متوجه میشویم که دلیل گریختن کاراکتر از شهر به روستایی دوراُفتاده و فرارش از «ماشین» چیست: «حتماً تا بیست و پنج سال دیگر همۀ این اطراف پر میشد و بوق ماشین و ونگ ونگ بچه ها و فریاد لبویی و زنگ روزنامهفروشی و عربدۀ گل به سر دارم خیار!» یا «در بیابانهای اطراف مدرسه هم ماشینی آمد و رفت نداشت». بهنظر میرسد «جلال» ِ خستۀ آن روزها، با یک تبختر غریب مدیر مدرسه را نوشته و بهخیالش دیگر نیاز به رعایت امور دراماتیک ندارد و همه قرار است از موقعیت سر در بیاورند!
روایتِ –در ظاهر- روانِ داستان -که چقدر گذشت زمانی (گذر زمان) در داستان راحت احساس میشود و میتوان با «طول زمان» (سال تحصیلی) همراه شد، قابل توجه است و میرساند که چرا چنین ساختار ساده امّا محکمی شخصیتپردازیاش چنین غلط از آب درآمده! امّا آیا واقعاً باید یک ساختار روایی مستحکم سروکار داریم؟ با سؤالی آغاز میکنم: چطور ساختار زمانی، و طول زمان در مدیر مدرسه درک میشود؟ واضح است: بر پیشانیِ اغلب فصلها، جملهای به «زمان» اختصاص یافته است. مثال: «روز سوم باز اول وقت مدرسه بودم» (فصل ۴)، «در همان هفتۀ اول به کارها وارد شدم» (فصل ۵)، «اواخر هفتهی دوم، فراش جدید آمد» (فصل ۶)، «بارندگی که شروع شد دستور دادم بخاریها را از هفت صبح بسوزانند» (فصل ۷)، «هنوز برف اول نباریده بود که یک روز عصر، معلم کلاس چهار رفت زیر ماشین» (فصل ۱۰)، «کمکم خودمان را برای امتحانهای ثلث دوم آماده میکردیم.» (فصل ۱۵)، «دو روز قبل از عید کارنامهها آماده بود و منتظر امضای مدیر.» (فصل ۱۶) و «اواخر تعطیلات نوروز رفتم به ملاقات معلم ترکهای کلاس سوم.» (فصل ۱۷)، و فصولی که در ابتداشان خبری از زمان وقوع رخدادها نیست، یا دنبالۀ فصلِ پیشین هستند: مثل فصل ۱۸ که مدیر در انتظار برگۀ دادگستری است و فصل ۱۹ با این جمله آغاز میشود: «تا دو روز بعد که موعد احضار بود، اصلاً از خانه در نیامدم.»، و یا اصلاً انفصالِ فصلها ضرورت تغییر زمانی ندارد: مثل فصل دوم که در ادامۀ فصل نخست -در زمانی ثابت- روایت میشود؛ بنابراین چیزی که از ساختار روانِ روایتِ مدیر مدرسه یاد میشود، یک تمهید ساده و بدون درگیر شدن نویسنده با مقولۀ «درام» است؛ یعنی نویسنده برای اینکه داستانش سر و شکلی پیدا کند، در ابتدای فصلها حرفی از گذر زمان زده، و این زمانِ جاری ارتباط چندانی با خرده روایتهای داخل فصل ندارد. مثال: در فصل نهم، معلمی زیر ماشین میرود و پیشتر میخوانیم «هنوز برف نباریده بود»؛ یعنی زمان خبر از فصل زمستان میدهد؛ امّا لزوم زیر ماشین رفتن معلم در فصل زمستان چیست؟ مثالی دیگر: در فصل هجدهم- به قول نویسنده- افتضاحی به پا میشود در «اردیبهشتماه جلالی»، و آیا نمیشد این افتضاح در پاییز یا زمستان به پا شود؟ در واقع اغلب فصلها را میتوان جا به جا کرد و آبی از آب هم تکان نخورَد؛ چون هیچ رخدادی برتر از دیگری نیست که دیرتر یا زودتر برپا شود. و حتّی «افتضاح» ِ فصل هجدهم که تُندای (تمپو) بالایی دارد، به منظور قرار رفتن چیزی شبیه به نقطۀ اوج در فصلِ یکیمانده به پایان قرار گرفته، و اگر لزوم شبیهسازی مدیر مدرسه به یک «درام» از جانب نویسنده وجود نداشت، فصل هجدهم میتوانست جای خود را به فصلهای دیگر دهد؛ یعنی اصلاً مدیر مدرسه ساختاری منسجم ندارد؛ یعنی هیچچیزش شبیه به یک داستانِ بلند یا رمانِ کوتاه -که باید از لابیرنت درام گذر کند- نیست که نه شخصیتپردازی دارد و نه ساختمانی برای روایت یکسری داستانک. و اینجا میرسیم به اینکه اساساً مدیر مدرسه، به معنای واقعی «داستان» هست؟ یا آن هم نیست!
مدیر مدرسه در هم تنیدگیِ تشریح یکسری معضلات اجتماعی است که با دخالت بیش از حدِّ اندیشههای نویسندهاش، به چیزی شبیه به «جستار» تبدیل شده؛ یعنی تفحصی است که نویسنده به چشم دیده و فوراً آنها را به کاغذ آورده، و روندِ خلقِ هنرمندانه در کتاب -شاید- تنها شامل باقی کاراکترها شود که متأسفانه آنها نیز نه تنها به شخصیت تبدیل نمیشود که در جایگاه یک «تیپ» قرار میگیرند. ناظم با آن هیبت و رفتارهای کلیشهای و مالاندروزیهاش، جوانکِ بریانتین زدهای که راهی زندان میشود -به جرم داشتن اندیشههای سیاسی، فراش دهاتی و گدامنشی که دستش به خرج پولهاش نمیرود و دائماً سرکشی میکند، اولیای بازاریِ کودکان، و حتّی بچههای مدرسه؛ بچههایی که نویسنده به هیچکدامشان لحظهای نزدیک نمیشود و در حدِ تیپِ فاعلِ تجاوزگر و مفعولِ درمانده باقی میمانند. حتّی این روندِ خلق، مخاطب را درگیر کشمکشهای درونی شخصیت با خودش نمیکند، چه رسد به دیگران. و حالا اصلاً چه کسی گفته «جستارنویسی» بد کاری است؟ مسئله این است که «جستارنویسی» هر چه هست و هر چه باشد، هنرِ داستاننویسی نیست بلکه یک تحقیق نوشتاری واقعیتنماست؛ امّا واقعاً مدیر مدرسه مانند یک «تحقیق نوشتاری» میماند؟ قطعاً خیر. کتاب در مرز میان ادبیات و نوشتار، شعر و نظم، بیان کردن و به زور فهماندن، و هنر بودن یا شبیه به آن رفتار کردن، مانده است، و تنها نقطۀ قوتش، نثر شیرین «آل احمد» است که مثل موسیقی متن فوقالعادۀ یک فیلم غلط -و نه حتّی بَد- میماند که در چارچوب خودِ اثر، فاقد ارزش است. و بنابراین فرمی نیست که بشود نقدش کرد که اثر در روبنمای خود لَنگ میزند؛ امّا آنها که مدیر مدرسه را شاهکار یا اثری خوب ارزیابی میکنند، من را یاد افرادی میاندازند که توان شمارشِ بیش از چهارده نداشته و به گوشخَزَک میگویند: «هزارپا».
فصلنامه فرم و نقد